var myString = "103/9/5";
ستاره ی شعر وسخنوبلاگی برای ستاره دار ترین سخنان لیلی شبی از وادی مجنون گذر کردبا گوشه چشمی به حال او نظر کردمجنون در آن امواج غم حال خوشی داشتدر گیرو دار عشق احوال خوشی داشتفریاد می زد از سرِ سوز و سرِ دردلیلای خود را یک نفس فریاد می کردلیلی چو حال عاشق دیوانه را دیدکوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشیدآمد سر او را ز روی خاک برداشتبر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشتگفتا بیا تا لحظه ایی آرام گیریملختی بیاسائیم و از هم کام گیریم !مجنون عاشق تا رخ آن ماهرو دیدچون بید مجنون شانه های او بلرزیدبرخاست، سر برداشت از دامان لیلیگفتا مرا با خود رها کن جان لیلیمن عاشق جان توام، لیلی همان استلیلی همان احساس پاک جاودان استاینجا تن واندام بازاری ندارددیوانه با این کارها کاری ندارد !لیلی به خود لرزید و پلکش بر هم افتادبر غنچه ی رویش زلال شبنم افتادیک لحظه مجنون گشت و مجنون را رها کرداو را رها در جذبه ای بی انتها کردمجنون چو یک زورق به شط شب روان شدلیلی بر آن تابوت کوچک بادبان شدپارو زنان بر پهنه ی امواج راندندچشمان شب بر آن دو هاج و واج ماندندرفتند تا در گوشه ای تنها فتادندجانها گره خورده و از تن ها فتادندتوفان شن آن شب بیابان را بپوشانددر گوشه ی شنزار باغ لاله رویاندآنجا دو تن با هم به زیر خاک می رفتیک جان "حق جو" جانب افلاک می رفت
طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ |