var myString = "103/9/4";
ستاره ی شعر وسخنوبلاگی برای ستاره دار ترین سخنان ماه من! از خیالم که میگذری خواستنت چون پاره ای ابر کوچک در دلم چکه میکند و عاشقانه ای از پنجره دستانم به نجوای باران سرک میکشد دستانم را دایره وار دور دلت حلقه میکنم عزیز دلم! مبادا فکر کنی «داستان اسارت»است این حکایت را به زیاد خواستنت تعبیر کن... لیلی شبی از وادی مجنون گذر کردبا گوشه چشمی به حال او نظر کردمجنون در آن امواج غم حال خوشی داشتدر گیرو دار عشق احوال خوشی داشتفریاد می زد از سرِ سوز و سرِ دردلیلای خود را یک نفس فریاد می کردلیلی چو حال عاشق دیوانه را دیدکوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشیدآمد سر او را ز روی خاک برداشتبر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشتگفتا بیا تا لحظه ایی آرام گیریملختی بیاسائیم و از هم کام گیریم !مجنون عاشق تا رخ آن ماهرو دیدچون بید مجنون شانه های او بلرزیدبرخاست، سر برداشت از دامان لیلیگفتا مرا با خود رها کن جان لیلیمن عاشق جان توام، لیلی همان استلیلی همان احساس پاک جاودان استاینجا تن واندام بازاری ندارددیوانه با این کارها کاری ندارد !لیلی به خود لرزید و پلکش بر هم افتادبر غنچه ی رویش زلال شبنم افتادیک لحظه مجنون گشت و مجنون را رها کرداو را رها در جذبه ای بی انتها کردمجنون چو یک زورق به شط شب روان شدلیلی بر آن تابوت کوچک بادبان شدپارو زنان بر پهنه ی امواج راندندچشمان شب بر آن دو هاج و واج ماندندرفتند تا در گوشه ای تنها فتادندجانها گره خورده و از تن ها فتادندتوفان شن آن شب بیابان را بپوشانددر گوشه ی شنزار باغ لاله رویاندآنجا دو تن با هم به زیر خاک می رفتیک جان "حق جو" جانب افلاک می رفت
یک شبى مجنون نمازش راشکست بی وضو در کوچه ى لیلا نشست. عشق ، آن شب مست مستش کرده بود فارغ ازجام الستش کرده بود! گفت یارب از چه خوارم کرده اى برصلیب عشق دارم کرده اى خسته ام زین عشق دل خونم نکن من که مجنونم ، تومجنونم نکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلاى تو...من نیستم!! گفت اى دیوانه،لیلایت منم در رگت پنهان و پیدایت منم سالها با جورلیلا ساختی من کنارت بودم ونشناختی.
اشعاری از فروغ فرخزاد نمیدانم چه میخواهم خدایا.. نمی دانم چه می خواهم خدایا **************** دریغ یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
هر کجا می نگرم، باز هم اوست
که بچشمان ترم خیره شده
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
با که گویم ستم عشقش را
مادر، این شانه ز مویم بردار
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
به چکار آیدم این زیبائی
بشکن این آینه را ای مادر
در ببندید و بگوئید که من
جز او از همه کس بگسستم
فاش گوئید که عاشق هستم
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگوئید آن زن
دیرگاهیست، در این منزل نیست..... طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ |